روایتی جدید از مرگ تلخ فرهاد و آزاد خسروی

به گزارش کتاب یار مهربان، سکوت، فقط سکوت. همه چیز در یک ویرانی مطلق خلاصه می شد، در آن موقع هیچ بارقه امیدی وجود نداشت، جز مشت گره زده فرهاد؛ اصلا مگر می شد به چشم های بسته شده فرهاد خیره شد و از امید دَم زد، من در آن لحظه تنها یک پیکر یخ زده را در آغوش گرفته بودم. بهتر است بنویسید دانا از آن خودرو استیشن لعنتی جز خاموشی، جز پیکر سرد و دست یخ زده فرهاد هیچ چیز دیگری به خاطر ندارد.

روایتی جدید از مرگ تلخ فرهاد و آزاد خسروی

به گزارش شهفرایند، دانا شریفی، نجاتگر جمعیت هلال احمر برای نخستین بار است که از تراژدی تلخ روز های عملیات نجات فرهاد می گوید. او همان نجاتگری است که پیکر بی جان فرهاد را در یکی از تصاویر در آغوش دارد. تصویر لحظه ای که فرهاد سر بر شانه دانا گذاشته و چشم هایش را برای همواره به روی کوه ها و کوره راه ها بسته بود تا هفته ها پس از مرگ برادران خسروی در صفحه های مجازی دل هر تماشاگر را می خراشید. از همان روز نخست حادثه، روایت های متعددی از آنچه اتفاق افتاده است، منتشر شد، اما هیچ کدام از آنچه شاهدان عینی حادثه بازگو می نمایند، به حقیقت نزدیک تر نیست. آنچه در ادامه می خوانید بازخوانی تراژدی تلخ فرهاد و آزاد از زبان دانا شریفی، نجاتگر جمعیت هلال احمر است.

حرف هایش را با گلایه آغاز می نماید: من بعد از مرگ فرهاد گهگاه با خود حرف می زنم. در میان حرف هایم هم این جمله را زیاد تکرار می کنم که چقدر می توانی نااهل باشی جهان؛ آن قدر که به دو برادر چهارده و هفده ساله هم رحمی نکنی؟ به اینجا که می رسد، آهنگ صدایش غمگین تر، جمله ها کوتاه و بریده بریده می گردد: فرهاد کُت و چفیه خود را روی بدن برادر عظیم تر انداخته بود، وقتی جسم سرد و یخ زده اش را پیدا کردیم، تنها یک پیراهن مشکی بر تن داشت. نفس نداشت، صورتش از سرما کبود و بدنش مثل سنگ شده بود. وقتی بغلش کردم 30 کیلو بیشتر وزن نداشت.

چهره بهت زده؛ چشم های زل زده

او راوی تراژدی تلخی است، روایتی آغشته به بغض و خشم. از او می پرسم، از آدم هایی که در آن ساعت در خودرو بودند. از حرف هایی که بین شان گذشت. از آن تصویر که همیشگی شد. نمی دانم با چند نفر، چند ساعت در خودرو بودیم، اصلا چه فرقی می کرد که عِده و عُده مان چند نفر است. چه کسی از یک لشکر شکست خورده تعداد عِده و عُده را می پرسد.

در آن لحظات چه حسی داشتید؟

در خود لولیدن می دانی یعنی چه؟ هر کدام از ما به گوشه ای زل زده و نایی برای حرف زدن نداشتیم. چهره های بهت زده، چشم های زل زده؛ بعضی خواستند بلند شوند و از فرهاد استقبال نمایند، اما فرهاد به سرما خو نموده بود. فرهاد خوابیده، چشم ها را بسته و به آسمان نگاه می کرد. انگار از دیدن آدم ها خسته شده بود.

چرا فکر می کنی فرهاد از آدم ها دلخور شده بود؟

چون آدم ها در قصه فرهاد خسروی، شیرین نبودند. آدم های قصه فرهاد خسروی نامهربان اند. من کوهنوردم، عاشق کوه، بلدراه کوهستان، منِ بلد می گویم آن کوهستان، آن موقع جای یک نوجوان چهارده ساله نبود. نمی دانم این روایت را شنیدی یا نه؟ کولبر های دیگر هم همراه آزاد و فرهاد بودند که به دلیل نگرانی از صدمه دیدن بار راه خود را رفتند. بعضی از آن ها حتی قاطر هم به همراه داشتند.

بگذارید یک بار دیگر روز های سرانجامی آذرماه را با دانا شریفی مرور کنیم: تعدادی کولبر راهی مرز می شوند. فرهاد چهارده ساله و آزاد هفده ساله دو برادر مریوانی هم در جمع کولبران بودند. در راه برگشت از مرز برادران خسروی گرفتار برف و بوران و سرمای استخوان سوز گردنه ته ته می شوند. برادر عظیم تر با کوله بارش در برف گیر می نماید، برادر کوچک تر فرهاد لباس خود را به برادرش می دهد، سپس برای آوردن یاری به سمت روستا های پایین دست حرکت می نماید. مردم و نیرو های امدادی در قالب چند تیم تجسس در اطراف روستا مشغول جست وجو هستند. فرهاد خودش را نزدیک یک باغ رسانده بود، حتی سعی نموده بود با مشت شیشه خانه را بشکند و داخل گردد، ولی از شدت سرما نتوانسته است و جانش را از دست می دهد. مردم اصلا فکر نمی کردند فرهاد توانسته باشد خودش را تا روستای کماله برساند، برای همین در کوه دنبالش می گشتند که متاسفانه پیروز نمی شوند و فرهاد در اطراف روستای کماله جان می دهد. پس از آن بود که اهالی روستا با یاری نیرو های هلال احمر جسد یخ زده فرهاد را پیدا کردند.

فرهاد، اندوه بی سرانجام

من نتوانستم! این ترکیب دو کلمه ای تمام حس دانا شریفی از تراژدی فرهاد است، حسی که بار ها در میان حرف هایش تکرارمی نماید.

دانا، نجاتگر بیست ویک ساله زمان حادثه در خوابگاه دانشجویی کرمانشاه بود. به همراه دیگر دانشجویان یک تیم 240 نفری را برای یاری متداوم به مردم زلزله زده سرپل ذهاب آماده نموده بودند. دانا یک روز پس از حادثه راهی کوهستان شد، نقطه ای که سال ها برای او میدان تمرین امدادگری بود. او فارغ التحصیل کاردانی از دانشکده فنی کرمانشاه است. رشته تحصیلی اش برق قدرت است و درحال حاضر در مقطع کارشناسی تحصیل می نماید. ساکن شهر سنندج است. در روستا های اطراف شهر سنندج کارگری می نماید. دو مدال کشوری در دوومیدانی دارد و دوره های امدادی کوهستان را گذرانده است.

بچه های کوهستان سرسخت اند. کار در پایگاه کوهستان طاقت فرساست. یک امدادگر کوهستان می تواند در پایگاه جاده ای فعالیت کند، اما شاید یک امدادگر پایگاه جاده ای توانایی حضور در پایگاه کوهستان را نداشته باشد. کوهستان آمادگی جسمی بالا می خواهد، دانا این آمادگی را دارد، عاشق کوه است و جدال با بهمن. اما گاهی از دست این عشق دلکش عاصی می گردد. مثل روزی که تن یخ زده فرهاد را در آغوش گرفت. دانا در توصیف عشق به امدادگری می گوید: چون امداد را دوست داشتم، برای تمرین در کوهستان بار ها شب مانی را تجربه کردم، دوست داشتم در این حرفه پیشرفت کنم، برای همین سخت کوشانه امداد را دنبال می کردم. زمان حادثه همه این شب مانی ها از ذهنم عبورکرد. با خودم می گفتم: دانا امروز باید ثابت کنی چه در چنته داری؟

روزگار رزم و رنج

راوی روایت می نماید: این شهر زخم خورده جنگ است؛ همین دیوار، همین پل، همین مسجد. همه شان زخمی در دل دارند، این ها زخم خورده جنگ اند؛ من 21 سال بیشتر ندارم، مسلما خاطره ای هم از آن روز ها و آن دوران ندارم، اما کم از قهرمانی های این مردم در هشت سال رزم نشنیده ام، عملیات بازی دراز، عملیات ثارالله و عملیات مرصاد؛ باور کنید این رنج پاداش آن رزم نیست.

راوی گاه میان حرف هایش بغض می نماید، بعد صدایش بلندتر می گردد: آن روز ها از یاد رفتنی نیست، اما حالا هم بی شباهت به آن روز ها نیست. با این دردها، در میان این تراژدی ها، آدم بیشتر یاد آن روز ها می افتد. شاید بعضی بپرسند چرا فرهاد و آزاد سراغ این کار رفتند؟ چرا قدم در جهنم زاگرس گذاشتند. باور کنید به خاطر تأمین معاش خانواده، من نیز بار ها به فکر کولبری افتادم، من کولبری نکردم، اما کولبری را جرم نمی دانم. ما بهتر از هر کس می دانیم که کولبری کار نیست، اما چه راه دیگری برایمان مانده؟ این بچه ها چاره دیگری داشتند؟ باور کنید کولبر ها به جهنم نمی فرایند، آن ها به استقبال از مرگ نمی فرایند، می فرایند برای بقا با طبیعت پنجه به پنجه شوند، بیشتر جوانان در این مناطق کولبر شده اند، برای حمایت از خانواده. این شهر زخمی یک جنگ دیگر است.

دانا حرف هایش را قطع می نماید، اما آمار ها حرف های راوی را ادامه می دهند: 80 تا 170 هزار نفر در شهر ها و روستا های مرزی کولبری می نمایند. آن ها چهار تا پنج ساعت بار را در جهت های حدود 15 کیلومتری کوهستانی بر پشت خود حمل می نمایند. پیرانشهر، اورامان، سقز، بانه و مریوان در استان کردستان، ماکو و اشنویه در آذربایجان غربی، نوسود و پاوه در استان کرمانشاه و ایلام بیشترین تعداد کولبران را دارد. پرت شدن از صخره، تصادف، ریزش کوه یا بهمن، غرق شدگی و سرمازدگی و انفجار مین های باقی مانده از جنگ تحمیلی در مناطق مرزی غرب کشور از مخاطراتی است که این کولبران را تهدید می نماید.

مُشت گره خورده، تنها امید

پس از انتشار خبر مرگ آزاد و گذشت زمان، دیگر کسی احتمال زنده بودن فرهاد را نمی داد، اما ناامیدی برای دانا معنا نداشت تا آن لحظه که به پیکر سرد فرهاد خیره شد: پیکر سرد فرهاد را که دیدم، من هم سرد شدم، سرد و خاموش. آن لحظه تمام امیدم در این خلاصه شد که پیکر سرد فرزند را به آغوش گرم مادر برسانم.، اما تقدیر چیز دیگری خواسته بود تا نشان دهد که زمانه گاه تا چه اندازه نااهل است. دانا می گوید: از خودرو امدادی که پایین آمدم، بی اختیار زمین خوردم، از حال رفتم و دیگر نتوانستم فرهاد را تا نزد مادر همراهی کنم، متاسفانه چند روز پیش نیز خبر تلخ مرگ این مادر را هم شنیدم. پس از آن رویداد، دانا شریفی تا هفته ها دیگر به پایگاه هلال احمر هم نمی رفت. در آن حادثه دوربین و گوشی موبایل دانا شریفی از بین می رود. او عکس خود و فرهاد را در شبکه های اجتماعی می بیند و باز لحظه های سخت پیش چشمش جان می گیرد.

هفته ها می گذشت و تصاویر در ذهن دانا تکرار می شد، تصویر مُشت گره خورده فرهاد. همین تصویر باعث شد دانا هم دست هایش را مُشت کند و دوباره به میدان بیاید: دوباره به جمعیت هلال احمر بازگشتم، می خواهم در شهر های مرکزی دوره های نجاتگری را کامل تر بیاموزم. باید دوباره آماده شوم، شاید یک عملیات دیگر، یک فرهاد دیگر؛ این بار نباید بازنده باشم. بگذارید حرف های دانا شریفی با کولبر ها سرانجام بندی برای این گزارش باشد: اگر می روید کولبری، بروید؛ اما تنها نروید، زمانه نااهل است.

منبع: فرارو

به "روایتی جدید از مرگ تلخ فرهاد و آزاد خسروی" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "روایتی جدید از مرگ تلخ فرهاد و آزاد خسروی"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید